سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان ! دشمن ترینِ مردم نزد خدا، کسی است که سنّت امامی را سرمشق خود قرار می دهد ؛ امّا کردارش راسرمشق خود قرار نمی دهد . [امام سجّاد علیه السلام]   بازدید امروز: 5  بازدید دیروز: 4   کل بازدیدها: 2785
 
ریزه میزه
 
مادر مهربان
نویسنده: ریزه میزه(شنبه 85/9/11 ساعت 2:42 صبح)
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

 



نظرات دیگران ( )

: یکی از بستگان خدا
نویسنده: ریزه میزه(شنبه 85/9/11 ساعت 2:41 صبح)

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف چابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

 در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش نداشته‌هاش را از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

ژ



نظرات دیگران ( )

درویشی که به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده شد
نویسنده: ریزه میزه(شنبه 85/9/11 ساعت 2:39 صبح)
 درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟

 از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

 



نظرات دیگران ( )

کولی زمان
نویسنده: ریزه میزه(شنبه 85/9/11 ساعت 2:38 صبح)

دقیقا در روز 19 آذر 1384  زندگی ام رو به پایان بود و تختی که رویش منتظر مرگ بودم همچون سکوی پرتابی بود که سرعت و مسیر پرتاب روی بینهایت تنظیم شده بود .

همه فرزندانم بالای سرم بودند و همسرم که سالها قبل این حس مرا تجربه کرده بود ، دم در با لبان خندان انتظارم را می کشید

تخت بیمارستان در عین نرمی سفت بود .

و سرانجام متخصص هوشیاری روح آمد و سیب سرخی داد که با بو ئیدنش همه شادی من شروع شد و گریه فرزندانم آغاز .  گوئی که همه دردهایم به یکباره به سیب منتقل شد و رنگ قرمز سیب به رنگ سیاه تبدیل شد .

و من به سوی بالا رفتم

 

هنوز 100 متری دور نشده بود که به ناگاه همان متخصص هوشیاری روح را دیدم که همسفر غریبه ای شد  که انگار بیشتر از خودم می شناختمش. گفتم درود بر تو ای غریبه آشنا تراز خودم.

او هم جواب درودم را گفت و پرسید : آیا از این دوره زندگیت راضی بودی ؟

گفتم: حقیقتا نمی دانم ، مثل یک رویا بود که تمام شد و حالا ادامه مسیر کجاست ؟

گفت: به رویای جدیدت و من درپاسخ گفتم یعنی باید بازهم زندگی کنم ؟

گفت: بلی. زیرا چرخه هستی لنگ توست ! 

 به دوردست نگاه کردم که صفی طولانی بود که همانند من ها وارد منبع نور می شدند . نوری که با اینکه از من بسیار بسیار دور بود ، اما کششی عجیب در من ایجاد می کرد و لذتی شیرین به خودم می داد .

به غریبه آشنا گفتم : مگر مقصد من آنجا نیست ؟

گفت : نه !

 گفتم اما دلم گواهی می دهد جایگاه اصلی من آنجاست و او ادامه داد : بله ، اما هنوز نه !

به گوشه دیگر اشاره کرد و گفت : هنوز تو باید ادامه دهی تا به رشدی که سزاوار زندگی در آنجاست برسی .

و مرا وارد خانه ای کرد و گفت : تو چند لحظه دیگر متولد می شوی .

و من در دنیای نادانسته ها شناور بودم که همان غریبه باز سیب سرخی را به من داد که بو کنم .

 پس از بوئیدنش ، سیب سرخ سفید شد ومن خود م را در کودک تازه متولد شده یافتم !

غریبه آشنا بالای سرم بود و خانواده جدیدم هم همه با شادی مرا نگاه می کردند .

مردد مانده بودم که بخندم یا بگریم.

 

همانند یک کولی آواره در زمان...

در به در در پی آنچه که مقصود است

 

 من چند لحظه پیش گریه بچه هایم را دیدم که از غم فراق پدر اشک می ریختند.

و اکنون خنده شادی مادرم به من امید زندگی روشنی را می داد .

به غریبه گفتم : من کجایم ؟

گفت : در زندگی جدیدت .

پدرم خوشحال بود .

خواستم با او حرف بزنم و بگویم اینجا کجاست؟ ، اما  همه حرفهایم تبدیل شد به زبان نوزادی که فقط یک کلمه را در اصوات مختلف تکرار می کرد !

 

از صدای خود خنده ام گرفت .

 

غریبه آشنا داشت از پنجره دور می شد که رویم را به سمتش کردم و همراه خنده گفتم : خدانگهدار

و او با لبخندی گفت : خدا نگهدارت ای مرد کوچک !




نظرات دیگران ( )

نیکی ما به دیگران ازائی ندارد
نویسنده: ریزه میزه(شنبه 85/9/11 ساعت 2:36 صبح)
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به دیگران ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است


نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مادر مهربان
: یکی از بستگان خدا
درویشی که به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده شد
کولی زمان
نیکی ما به دیگران ازائی ندارد

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
ریزه میزه
ریزه میزه

|| لوگوی وبلاگ من ||
ریزه میزه

|| اوقات شرعی ||